مولانا جلال الدین محمد بلخی
قسمت سوم
بنام خداوند بزرگ
مولانا درین قسمت ازشاه کارهای ماندگارش
، به شرح حال کسی پرداخته است که به همۀ نازونعمت ها وزرق وبرق ها پُشت نموده وبسوی خدا روی آورده است، مولانا میفرماید:
« ابراهیم ادهم ( رح ) دروقت پادشاهی به شکاررفته بود، درپی آهوی تاخت تا چندان که ازلشکربکلی جداگشت ودورافتاد، واسب درعرق غرق شده بود ازخستگی، اوهنوزمی تاخت درآن بیابان. چون ازحد گذشت، آهو به سخن درآمد وروی بازپس کرد که: ما خُلقتَ لهذا. تورا برای این نیافریده اند وازعدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکارکنی. خود مرا صید کرده گیر؛ تا چه شود؟
ابراهیم چون این را بشنید، نعره زد وخود را ازاسب درانداخت. هیچ کس درآن صحرا نبودغیرازشبانی. به اولابه کرد وجامه های شاهانۀ مرصع به جواهروسلاح واسب خود را، گفت ازمن بستان وآن نمد خود را بمن ده، وبه هیچ کس مگوی وکس را ازاحوال من نشان مده. آن نمد درپوشید وراه گرفت. اکنون غرض اورا بنگرچه بود ومقصود حق چه بود: اوخواست که آهو را صید کند، حق تعالی اورا به آهوصید کرد تا بدانی که درعالم آن واقع شود که اوخواهد، ومراد مُلک اوست ومقصود تابع او.» ( فیه ما فیه )
دریکی ازروایات مستند، امام محمد غزالی ( رح ) می فرماید:
حُذّیفۀ مرعشی را پرسیدند که « چه عجبتردیدی ازابراهیم ادهم که خدمت وی کردی؟« گفت: « درراه مکه گرسنگی صعب کشیدیم، چون به کوفه رسیدیم اثرآن برمن بدید، گفت: " توضعیف شده ای ازگرسنگی"؟ گفتم: " آری" گفت: " دوات وکاعذ بیار. بیاوردم، بنوشت که " بسم الله الرحمن الرحیم، ای آنکه مقصود درهمه احوال تویی واشارت همه به تواست، من ثناگوی وشاکروذاکرم، لیکن گرسنه وتشته وبرهنه ام، من این سه که نصیب من است ضامن آنم، توآن سه که نصیب تواست ضامن باش" ورقعه به من داد وگفت: " بیرون رو ودل درهیچ کس مبند جزدرحق- تعالی- وهرکه را اول بینی این به وی ده." بیرون آمدم، یکی را دیدم براشتری نشسته، رقعه به وی دادم برخواند وبگریست، گفت: " کجا است خداوند رقعه؟" گفتم: " درمسجد" کیسه ای زر به من داد، ششصد دیناردروی؛ گفتم یکی را که "این مرد کیست؟" گفتند: " ترسایی است." زربه نزدیک ابراهیم بردم وحکایت کردم؛ گفت: " دست بدان زرمبرکه هم اکنون خداوندِ این بیاید." دروقت ترسا آمد ودرپای وی افتاد وبوسه داد ومسلمان شد.»
درروایات مستند دیگری ازابراهیم ادهم ( رح ) نقل شده است که: « ابراهیم ادهم ( رح ) پس ازمدت ها سیروسیاحت، عزم سفرحج کرد وبا کسی که دراین مدت دوست ویارویاورش شده بود به سوی کعبه روان گشت، درمسیرراه به محلی که کاروانهای مسافرین اُتراق کرده ولحظۀ درآنجا غذائی خورده وآبی می نوشیدند، این دو( نفر) هم دورترازمحل تجمع وچشم دید مردم توقف کردند. ابراهیم ادهم به دوست خود گفت: این مبلغ را بگیروببین که اگرنان وآبی پیداکردی بیارتا باهم میل کرده وبه سفرخود ادامه دهیم. زمانی که آن دوست ابراهیم ادهم به دوکان ویا نانوائی نزدیک شد، دید که کسی با شترباری که بهمراه د ارد، وتازه ازراه رسیده است، ازحاضرین سوال می کند که آیا مسافری به اسم ابراهیم ادهم را ندیده اند؟ وی می گوید: که این آدم مدتها است که ازخانه وکاشانه ای خود دربلخ به قصد سفرحج بیرون آمده اما هیچ خبری ازحال واحوال وی دردست نیست. این دوست ابراهیم ادهم به وی نزدیک می گردد وازاومی پُرسد که توچه کاره هستی که ازابراهیم ادهم می پرسی؟ این آدم جواب می دهد که من یکی ازغلامان دربارابراهیم ادهم هستم که مرا خانواده ابراهیم ادهم جهت کمک وهمکاری با وی فرستاده اند، وی اورا با شترهمراهش گرفته ونزد ابراهیم ادهم می آورد. زمانی که ابراهیم ادهم اورا می بیند روی به دوست خود کرده می گوید که من تورا به جهت پارچۀ نان وآبی فرستاده بودم ولی تورفتی وکسی را باخود آوردی که من ازاو وامثالش خود را دورنگه میدارم، دوست ویارابراهیم ادهم ماجرا را برایش می گوید وسپس معلوم می شود که براستی این آدم یکی ازغلامان دربارواین شتر، با بارش هم اموال واجناسی است که خانواده ودربار، جهت استفاده وی ارسال کرده اند، ابراهیم ادهم پس ازاطمینان، روی به غلام نموده می گوید که این شتررا با بارش به توبخشیدم وتورا هم که یکی ازغلامان درباربودی آزاد ساختم. دوست ویارابراهیم ادهم می گوید: ما درحالی که درمضیقه هستیم، توشتربا تمام بارش را بوی بخشیدی واقلاً برای ادامه سفرچیزی ازآن نگرفتی. ابراهیم ادهم سربه سجده می گذارد و می گوید: که پروردگارا! من ازتوپارچۀ نانی طلب نمودم واما تودربدل آن، شتری با بارش را برایم اعطا کردی.»
درروایت مستند دیگری هم ازابراهیم ادهم آمده است که:
« ابراهیم ادهم با یارویاورنزدیکش مشغول طواف بیت الله شریف بود که دیدند، جوانی خوش اندام، زیبا، ونورانی، درحالی به طواف بیت الله شریف مشغول است که خیلی اززائرین به تماشای وی پرداخته اند، ابراهیم ادهم ودوست نزدیکش هم به این جوان با دیده حیرت وتعجب نگاه نموده ودقیق شدند. آن دوست نزدیک، روی به ابراهیم ادهم نموده پرسید: من وشما به این فیصله رسیده بودیم که ازاین زرق وبرقها وازاین زیب وزینتهای دنیا روی برگردانده وتا جائی که ممکن است ازاین گونه اعمال به پرهیزیم؟ اما توای یارویاورم! مانند سایرمردم، دوبارپیاپی به این جوان نگاه کرده وروی برنگرداندی. ابراهیم ادهم گفت که حالا، دیگرمرا مجبورساختی تا حقیقتی را برایت بگویم که هنوزهم نسبت به آن متردد ومشکوکم. من درنظراول احساس کردم که این جوان همانند آن پسرم می باشد که مدتها است ازاوجدا شده واورا ندیده ام واما دردیداربعدی متوجه شدم که شاید این همان پسردورافتاده ام باشد که برایم غیرقابل باوربود وهست. دوست ابراهیم ادهم گفت: اگرمرا اجازه دهی ازاودرزمینه سوال می کنم؟ ابراهیم ادهم گفت: سوال کن اما نگوکه ازپدرش اطلاعی داری ویاخیر. همان بود که دوست ابراهیم ادهم به وی نزدیک گردیده وپس ازختم طواف پرسید: که ای جوان! ازکجا آمده ای وازچه ملت ومردمی هستی؟ وی درجواب گفت: که من ازسرزمین بلخ ( افغانستان ) آمده ام، وفرزند یکی ازسران وبزرگان آن دیاربنام ابراهیم ادهم هستم، من شنیده بودم که پدرم جهت ادای مراسم حج راهی بیت الله الحرام گردیده است، به این امید آمده ام تا اگرخدا خواسته باشد اورا پیدا کرده وازحالش جویا شوم.»
ابراهیم ادهم ( رح ) یکی ازآن بزرگان وسرداران وراه یافته گان به سوی خدا است که دراوج قدرت وثروت، ازاین نازونعمت های دنیائی روی گرداند وبه خدای بزرگ روی آورد. کمترکسی را درمیان انسانها می توان سراغ کرد که به مال وثروتی رسیده باشد واما ازآسیبها وصدمات حاصله ازآن درامان مانده باشد، چه درطول حیات وچه هم درپایان عمر، ازتلخی ها سختیها وعذاب های جانکاه جسمی وروحی آن بدورمانده باشد.
اکثراً، پایان این نازونعمت ها وقدرت وثروتها فاجعه بار وبا امراض وبیماریها ومرگ ومیرهای تکاندهنده ویا زندان وترورواعدام خاتمه می یابد.
بالعکس، دراین زندگینامۀ ابراهیم ادهم دیده می شود که قدرت، مال وثروت، وفرزند است که بدنبالش روان واما با دست رد مواجه مواجه می گردد. جاه ومالی که خیلی ازبزرگان، سران وزمامداران کنونی جهان را، آنگونه به خود سرگرم، مشغول، مجنون ودیوانه کرده است که تحت هیچ عنوانی ازاین فتنه وفسادی که جهان را به نابودی سوق داده است، نه تنها روی برنمی گردانند، بلکه حاضراند تا جمعیت عظیمی را برای رسیدن به این آرزوی خام واین فتنۀ بزرگ به نابودی روبروکرده وجانهای خود را هم درپای آن قربانی کنند. ( ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر