نبرد پا برهنه ها
قسمت بیست وچهارم
وی افزود: آقای عبدالملک عبدالرحیم زی یکی
ازوزرای سابق رژیم ظاهرشاه که درطی این سال ها با ما یکجا زندان بود وبا وی ارتباط
نزدیکی داشتم معتقد بود که این جوانان مسلمان توسط خلقی - پرچمی های که با داؤد
خان متحداً کودتا کرده و رژیم موجود را ساخته اند، زندانی گردیده اند واین جریان
برمی گردد به تضاد ها ودرگیری های که بین این گروه ها درپوهنتون ادامه داشت، وحالا
با مساعد شدن شرایط وبه قدرت رسیدن گروه های خلق وپرچم، این ها ازاین فرصت مناسب
استفاده نموده وبه سرکوب این ها پرداخته اند واین حرکت نه تنها برای این گروه،
بلکه برای کل کشورزیانباروبا پیامد جدی خواهد بود زیرا این گروهک ها که ازخارج
الهام می گیرند، تنها به چند جوان مسلمان ویا به چند انسان مبارزاکتفا نمی کنند،
این ها با استفاده ازاین فرصتی که بدست آورده اند علیه همه آزادی خواهان وعناصرملی
ومذهبی آقدام خواهند نمود وچنایچه شاهد آن بودم که میوندوال یکی ازصدراعظمان سابق
وهمکارانش به عین اتهام زندان و زیرشکنجه وحشیانه قرارگرفته واعدام شدند، وحبیب
الرحمن شهید پس ازنه 9 ماه شکنجه های طاقت فرسا بدست این مزدوران اجنبی اعدام
گردید وجرم وی کودتا وبراندازی اعلام گردید، درحالی که یک محصل جوان پوهنتون وفردی
غیرنظامی بود. عبدالرحیم زی که فردی آگاه درامورافغانستان وجهان بود می گفت که کسی
ازقول لوی درستیزقوای مسلح یعنی اززبان رسولی بمن گفت که من 9 ماه تمام این بچه
پوهنتون واین جوانک مسلمان را که اسرارزیادی با خود دارد وحاضربه افشای آن نیست
تحت هرگونه شکنجه وفشارقراردادم ولی مؤفق به شنیدن حرفی جز« الله » اززبان وی
نشدم. من اورا نزد رئیس دولت بردم تا شاید مشترکاً ازاوچیزی حاصل کنیم ولی علاوه
براین که ازاوچیزی حاصل نشد، حرف های نامناسب ودورازانتظاری نثارمن ورئیس دولت
کرد، هرقدررئیس دولت ومن ازوی تقاضای انصراف ازاین راهی که رفته است وبه وی وعده
این وآن دادیم مؤثرواقع نگردید واما برخلاف انتظاربراستقامت ولجاجت وی افزود. وی
گفت: دردیداربعدی با رئیس دولت، حرف های به زبان آورد که برای من ورئیس دولت
غیرقابل باوروتحمل بود وبناءً رئیس دولت کلاه خود را گرفته وبرسرکوبید وگفت: توباید
کشته شوی، وهمان بود که اعدامش کردند. یکی ازهمسنگران حبیب الرحمن شهید روزی
درزندان گفت: حبیب الرحمن شهید درحالی برایم پیامی فرستاد که هیچ گونه انتظارپیامی
ازاو نداشتم وازمن خواست تا نظرخود را بصورت فوری وبذریعۀ همین نفرارسالی برایش بفرستم.
درآن پیام آمده بود که داؤد مرا خواسته وازمن تقاضای همکاری کرده است ومن جواب رد داده
واورا دشمن دین ووطن خطاب نمودم، ولی خواستم نظرتورا درزمینه جویا شوم. من برایش
پیغام دادم که داؤد آدم خود خواه ومغرور و کسی است که بالای حرف خود می ایستد وبناءً
نباید با اواین گونه برخورد کنید تا ازاین میان گروه های وابسته، بیشترین استفاده
را ببرند واما انجیرحبیب الرحمن درپیغام بعدی نوشت که اگرمن دراین راه برای قربانی
پیش قدم نگردم فردا کسی برای استقلال وآزادی کشورحاضربه قربانی نخواهد شد وهمین که
حبیب الرحمن شهید رفت، نوبت اعدام سه نفردیگرازبزرگترین قهرمانان کشوریعنی مولوی
حبیب الرحمن، داکترعمروخواجه محفوظ فرا رسید، وداؤد بی رحم ورفقای خلقی- پرچمی اش
بدون درنظرداشت عاقبت این اعدام ها به اعدام وزندان این بزرگان ما ادامه دادند تا
جایی که به تعداد کثیری ازاعضای بهترین خانواده ها وبهترین فرزندان کشور،
ازمهمترین فاکولته های چون طب، انجنیری وشرعیات، چه محصل وچه استاد زندان وبه
پیمانۀ بیشتری مجبوربه ترک وطن ودیارخود گردیدند، زندانی شدن این بزرگان چنان فضای
معنوی وپرباری را درچهاردیوارزندان بوجود آورد که هرگزوحتی درطول تاریخ کسی سراغ
آنرا نکرده بود. زندان درمدت کمی به یک مدرسه ودانشگاهی مبدل شد، همه جا درس قرآن
وحدیث، تبلیغ و موعظه وبحث سیاسی وصحبت پیرامون اوضاع کشورودولت وملت بود.
اکثرزندانیان جذب این بزرگان گردیده وخصوصاً هنگام ادای نمازجماعت، زندانیانی که
به ندرت نمازمی خواندند، همه وهمه به نمازجماعت روی آورده وبه ادامه نماز، درس
تفسیروحدیث آغازوسپس یکی ازبرادران پیرامون مسایل اسلام صحبت همۀ جانیۀ می نمود.
من که برای اولین باردرزندگی این وضعیت را دیده بودم همه ناراحتی های قبلی ام را
فراموش کرده وازاین فرصت های بدست آمده بیشترین استفاده را بردم. من دراولین
روزهای دیداربا این بزرگان به آنها بیعت کردم ووعده دادم که اگرزندان آزاد شدم
زندگی ام را درراه خدا وتحت هدایت ورهبری آن ها صرف خواهم نمود وبناءً ازهمان ایام
شبانه روزی درخدمت این برادران قرارگرفتم وازخانواده ها ودوستانی که به
دیداروملاقات من می آمدند تقاضا می کردم تا ازاین برادران پیروی نمایند. ازآن
روزها که ازبهترین روزهای زندگی ام درطول حیات می دانم « زندگی درزندان دهمزنگ »
خاطرات فراموش نا شدنی دارم زیرا هرلحظه با خاطره ویادی همراه است، شب ها تا به
صبح صدای ذکروتسبیح وزمزمۀ یا « الله » درفضای بسته ووحشتناک زندان طنین اندازبود،
گوئی اینجا همان زندان قبلی دهمزنگ نیست بلکه یک معبد بندگان خاص خداست، گوئی
ملائکی به تسبیح وذکرمشغولند وحقیقتاً که همین طورهم بود. این افرادی را که من می
دیدم گوئی هاله های ازنور، سراپای وجود شان را دربرگرفته است زیرا طهارت، تقوی
وذکرخدا توام با عجروانکساروملکات فاضلۀ دیگرهمه وهمه دروجود این ها تجمع نموده، برابهت
ومقام معنوی این ها افزوده بود. جالب اینجا بود که هرروز تعدادی اززندانیان به
دیداراینها می شتافتند، هریکی حرفی وهریکی سوالی وهریکی تقاضای داشتند، یکی می خواست
تا اورا ازاعتیاد به مواد مخدر نجات داده وراه وچارۀ نجاتش را نشان دهند، دیگری می
خواست تا اورا ازاحکام واصول اسلام آگاه نمایند، دیگری درمورد طولانی شدن زندان وآیندۀ
خود طالب راهمائی وهدایت می گردید ودیگری می گفت که من مرتکب گناه کبیره ویا مرتکب
قتل گردیده ام، چه کنم که پروردگارتوبۀ من را قبول کند وازگناهانم پاک گردم. (
ادامه دارد )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر