نبرد پا برهنه ها
قسمت دهم
شفیق گفت: پدرمرحومم تا لحظات مرگ
ازآیندۀ کشورابراز نگرانی می کرد. او فکر و احساس عجیبی داشت و یادم می آید
درایامی که هنوزبچۀ خورد سالی بودم با او یکجا به اجتماعاتی که درپارک زرنگاروپل
باغ عمومی دایرمی شد، شرکت می جستم. زیرا دست من را گرفته با خود می برد. او نسبت
به اجتماع بیرق سرخ ها حساسیت بخصوصی داشت ومی گفت که ازاین اجتماع بوی خون می آید.
خدا از زمامداران ما درمورد اینها می پرسد.
خدانکند که روزی فرا نرسد، روزی که این دسته جات سرنوشت کشور را بدست گیرند، زیرا
کشوربه حمام خونی تبدیل خواهد گردید.
او همیشه می گفت فرزندم تو را به
خدا می سپارم و به تو تأکید می ورزم که از نزدیکی با این گروه ها پرهیزنمائی،
اینها عوامل دست بیگانه اند وبا ما وفرهنگ وکلتورما و دین وآئین واعتقادات ما ومردم
ما درتضاد اند. من آرزو دارم که توحبیب الرحمنِ برای ما وخانواده و وطن خود گردی
تا دربین خانواده وقوم ومردم خود ازمقام و منزلتی والا برخوردارگردی.
من آرزو دارم تا زندگی را درراه
خدا و برای عبادت خدا وخدمت به دین وخلق خدا صرف نمائی وجزاین آرزوی دیگری برای تو
وسایرفرزندانم ندارم.
اودریکی از روزها که اجتماعات
مختلفی درگوشه وکنارپارک زرنگاربرگزاربود با اشاره به یکی ازاین اجتماعات گفت:
رهبری این اجتماع توسط یکی از صدراعظم های سابق کشورصورت می گیرد که انسان
بدی نیست اما فکرمی کنم که امروز وفردا بدست این ویا آن گروه کشته خواهد شد زیرا
دراین کشورجائی برای بلند کردن آواز نیست. دریکی از روز ها که پدرم شدیداً تحت
تأثیریکی ازسخنوران یک اجتماع بزرگ قرارگرفته واشک هایش جاری بود ازاو پرسیدم که
پدرم چرا اشک هایت می ریزد واین قدرناراحت هستید؟
درجواب من گفت: این جوانی را که
درحال سخن گفتن می بینی، همان حبیب الرحمنِ است که قبلاً برایت گفته بودم. قبول کن
که او را مانند تو وسایر فرزندانم دوست دارم و برای اودرهر نمازدعا می کنم و
ازمادرومادرکلانت نیزخواسته ام تا مانند فرزندان خود برای اوهم دعا کنند.
من پرسیدم که اوچه کاره است وچه می
گوید؟
پدرجواب
داد که سپس درمسیرراه خود به سوی خانه، او را بتومعرفی خواهم کرد. من که تحت تأثیرحرف
های پدرقرارگرفته بودم سراپا متوجه حرف های آن تازه جوان گردیدم وملاحظه کردم که
مرد م حاضردرجلسه با چه شوروشوق وعلاقه واخلاصی از سخنرانی این جوان استقبال می
نمایند وبا نعره های الله اکبر، برعظمت و اُبُهت جلسه می افزایند، به چه صورت حرف هایی او را تائید و پشتیبانی
وحمایت خود را ازاو اعلام می دارند، بیشتراجتماع کنندگان را جوانان مکتبی ومحصلین
ومردم مستضعف وطبقات محروم کابل وحومۀ آن تشکیل می دادند، درحالی که درسایراجتماعات
آنجا، دختران و پسران بیباک وجوانان خالی الذهنی به مشاهده می رسیدند که هدفی
جزعربده جوئی و عیاشی ندارند. آنها با لباس ها وظاهری آراسته چنین به نظرمی رسیدند
که ازطبقات بالای جامعه و ازخانواده های مُرفه و صاحب ثروت و مکنت کابل اند که هیچ
پیوند و ارتباطی با مردم خود درکابل ندارند.
زمانی که من و پدرم جانب خانه حرکت
نمودیم، پدرم درمسیرراه رو به من کرد وگفت که حالا درمورد آن جوان برایت معلومات
می دهم واز تومی خواهم که به حرف هایم دقیقاً گوش فرادهی زیرا حرف هایی من می
تواند برای تودرس خوبی درزندگی بوده باشد. پدرم که کاملاً متوجه من بود گفت: من درمورد
آن جوان معلومات کافی دارم .
اوجوان مؤمن و پارسائی است که
دریک خانوادۀ متدین بدنیا آمده است. اواز خورد سالی تا به سن فعلی درپاکی وصفائی
زندگی کرده است که زندگی شخصی او با سایر جوانان هم سن وهم سالش فرق فاحش دارد. او
به گفتۀ اقارب ونزدیکانش ازابتدای زندگی به دین و ارزشهای دینی تمایل فوق العاده
داشته وضمن استعداد خدادادی که دارد، بیشترین تلاش خود را صرف فراگیری علوم دینی
کرده است وبه همین علت ازعلوم مختلفۀ دینی بهرۀ کافی دارد ولی دررشتۀ انجنیری
درپولی تخنیک کابل درس می خواند. کسانی که او را درست نمی شناسند به اومولانا خطاب
نموده واو را به صفت عالم و استاد می دانند. اما اوهرچه فراگرفته است دراثرتلاش
شخصی و بصورت خصوصی فراگرفته است و ازهمه مهمتراین که آن چه می داند و ازعلوم
مختلف کسب فیض نموده است درزندگی خود عملی می کند. اوانسان پرهیزگار، وارسته و با
ادبی است که جوانی را با ساده زیستن و دوراز حلقۀ جوانان روزگارسپری نموده است، وی
درمهمانی ها و محافل ودرسرسفره های رنگارنگ کمترشرکت می ورزد واگرزمانی هم
مهمان شود به ماست و نان خشکِ اکتفا می کند ومی گوید که ازغذاهای دیگرپرهیزاست.
خلاصه او آنچه می گوید، به آن
اعتقاد قوی داشته وبه آن عمل می نماید و فرقی بین گفتاروعملش تا الآن بمشاهده
نرسیده است وبناءً حرف هایش دردلها می نشیند واثرمی گذارد.
من بلافاصله سوال نمودم که آیا دراین
اجتماع بزرگ فقط همین یک نفر است؟ پدرم جواب داد:
نه خیرپسرم. دراین اجتماعی
که دیدی، افراد زیادی درسطوح رهبری آن قرار دارند، اما هیچ کدام به پایۀ حبیب
الرحمن نمی رسند. اوگفت یکی دیگرازاین جوانان مسلمان سیف الدین نصرتیاراست که اوهم
جوانی است برازنده، سخنوروادیب ودانشمند، اونیز ازجایگاه خوبی دربین همرزمان
خود برخوردار است وهمه به او به دیدۀ احترام می نگرند ودربین این صفوف افراد متدین
دیگری را هم می شناسم که برای شان ارادت دارم و افراد زیادی را سراغ دارم که
غیاباً برای مؤفقیت شان دعا می کنم. این جمع برخاسته از بین مردم مسلمان ما اند.
یکی از حاضرین جلسه گفت: مادرکلانم همیشه می گفت: توجه کنید فرزندانم! به شما
توصیه می کنم که هیچ گاهی کمیسیون ( کمونیست ) نشوید.
شفیق گفت: برادران عزیز! من درطول
حیات خود آرزوی چنین روزی را دردل می پروراندم که به من زمینۀ آن فراهم گردد تا
درخدمت اسلام و مسلمین به جهاد ومبارزه آغازکنم وامروز که این فرصت برایم مهیا
گردیده است، به آرزوی دیرین خود نزدیک شده ام وبه شما وعده می دهم که با تمام توان
ونیروواخلاصی که دارم درجهت پیاده کردن اهداف وآرمان های جهاد مقدس، مبارزه نمایم،
درلحظات پایانی جلسه فیصله بعمل آمد که آن درخواست ها و پیشنهاداتی که شفیق جهت
آغازکارخود به شوری ارائه داده است تائید است وباید دراسرع وقت در مورد تدارک آنها
اقدام گردد. ( ادامه دارد )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر