ziaie1

ziaie1

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

نبرد پا برهنه ها
یادی از جهاد
قسمت دهم
   شفیق گفت پدر مرحومم تا لحظات مرگ از آیندۀ کشور ابراز نگرانی می کرد . او فکر و احساس عجیبی داشت و یادم می آید درایامی که هنوز بچۀ خورد سالی بودم با او یکجا به اجتماعاتی که درپارک زرنگار و پل باغ عمومی دایرمی شد شرکت می جستم . او نسبت به اجتماع بیرق سرخ ها حساسیت بخصوصی داشت و می گفت که از این اجتماع بوی خون می آید . خدا از زمامداران ما درمورد اینها بپرسد . و خدانکند که روزی فرا برسد تا این دسته جات سرنوشت کشور را بدست گیرند ، زیرا کشور به حمام خونی تبدیل خواهد گردید .
   او همیشه می گفت فرزندم تو را به خدا می سپارم و به تو تأکید می ورزم که از نزدیکی با این گروه ها پرهیز نمائی ، اینها عوامل دست بیگانه اند و با ما و فرهنگ ما و دین و آئین و اعتقادات ما در تضاد اند . من آرزو دارم که تو حبیب الرحمنِ برای ما و خانواده و وطن خود گردی تا در بین خانواده و قوم و مردم خود از مقام و منزلتی والا برخوردار گردی .
   من آرزو دارم تا زندگی را در راه خدا و برای عبادت خدا و خدمت به دین و خلق خدا صرف نمائی و جز این آرزوی دیگری برای تو و سایر فرزندانم ندارم .
   او در یکی از روز ها که اجتماعات مختلفی در گوشه و کنار پارک زرنگار برگزار بود با اشاره به یکی از این اجتماعات گفت : رهبری این اجتماع توسط یکی از صدراعظم های سابق کشور صورت  می گیرد که انسان بدی نیست اما فکر می کنم که امروز و فردا بدست این و یا آن گروه کشته خواهد شد زیرا در این کشورجائی برای بلند کردن آواز نیست . در یکی از روز ها که پدرم شدیداً تحت تأثیر یکی از سخنرانان یک اجتماع بزرگ قرارگرفته و اشک هایش جاری بود از او پرسیدم که پدرم چرا اشک هایت می ریزد و این قدر ناراحت هستید ؟
   درجواب من گفت : این جوانی را که درحال سخن گفتن می بینی همان حبیب الرحمنِ است که قبلاً برایت گفته بودم . قبول کن که او را مانند تو و سایر فرزندانم دوست دارم و برای او در هر نماز دعا می کنم و از مادر و مادرکلانت نیز خواسته ام تا مانند فرزندان خود برای او هم دعا کنند .
   من سوال کردم که او چه کاره است و چه می گوید ؟
پدرجواب داد که بعداً در مسیر راه خود به سوی خانه او را بتو معرفی خواهم کرد. من که تحت تأثیر حرف های پدر قرار گرفته بودم سراپا متوجه حرف های آن تازه جوان گردیدم و ملاحظه کردم که مرد م حاضر درجلسه با چه شور و شوق و علاقه و اخلاصی از سخنرانی این جوان استقبال نموده و با  نعره های الله اکبر که برعظمت و اُبُهت جلسه می افزود به چه صورت حرف هایی او را  تائید و پشتیبانی و حمایت خود را از او اعلام می دارند ، بیشتر اجتماع کنندگان را جوانان مکتبی و محصلین و مردم مستضعف و طبقات محروم کابل و حومۀ آن تشکیل می دادند ، درحالی که در سایر اجتماعات آنجا دختران و پسران بیباک و جوانان خالی الذهنی به مشاهده می رسیدند که هدفی جز عربده جوئی و عیاشی ندارند . آنها با لباس ها و ظاهری آراسته چنین به نظر می رسیدند که از طبقات بالای جامعه و از خانواده های سرشناس و صاحب ثروت و مکنت کابل اند که هیچ پیوند و ارتباطی با مردم خود درکابل ندارند.
   زمانی که من و پدرم  جانب خانه حرکت نمودیم ، پدرم در مسیر راه رو به من کرد وگفت که حالا درمورد آن جوان برایت معلومات می دهم و از تو می خواهم که به حرف هایم دقیقاً گوش فرادهی زیرا حرف هایی من می تواند برای تو درس خوبی در زندگی بوده باشد . پدرم که کاملاً متوجه من بود گفت : من در مورد آن جوان معلومات کافی دارم .
    او جوان مؤمن و پارسائی است که در یک خانوادۀ متدین بدنیا آمده است . او از خورد سالی تا به سن فعلی درپاکی و صفائی زندگی کرده است که زندگی شخصی او با سایر جوانان هم سن و هم سالش فرق فاحش دارد . او به گفتۀ اقارب و نزدیکانش از ابتدای زندگی به دین و ارزشهای دینی تمایل فوق العاده داشته و ضمن استعداد خدادادی که دارد ، بیشترین تلاش خود را صرف فراگیری علوم دینی کرده است و به همین علت از علوم مختلفۀ دینی بهرۀ کافی دارد ولی در رشتۀ انجنیری درپولی تخنیک کابل درس می خواند. کسانی که او را درست نمی شناسند به او مولانا خطاب نموده و او را به صفت عالم و استاد می دانند . اما او هرچه فراگرفته است دراثرتلاش شخصی و بصورت خصوصی فراگرفته است و از همه مهمتراین که آن چه می داند و ازعلوم مختلف کسب فیض نموده است درزندگی خود عملی می کند . او انسان پرهیزگار و با ادبی است که جوانی را با ساده زیستن و دور از حلقۀ جوانان روزگارسپری نموده است ، وی درمهمانی ها و محافل و در سر سفره های رنگارنگ کمتر شرکت می ورزد  و اگرزمانی هم مهمان شود به ماست و نان خشک اکتفا می کند و می گوید که ازغذاهای دیگر پرهیز است .
   خلاصه او آنچه می گوید  ، به آن اعتقاد قوی داشته و به آن عمل می نماید و فرقی بین گفتاروعملش تا الآن بمشاهده نرسیده است و بناءً حرف هایش در دلها می نشیند و اثر می گذارد .
   من بلافاصله سوال نمودم که آیا در این اجتماع بزرگ فقط همین یک نفر است ؟ پدرم جواب داد :
    نه خیر پسرم . در این اجتماعی که دیدی ، افراد زیادی در سطوح رهبری آن قرار دارند ، اما هیچ کدام به پایۀ حبیب الرحمن نمی رسند . او گفت یکی دیگر از این جوانان مسلمان سیف الدین نصرتیار است که او هم جوانی است برازنده ،  سخنور و ادیب و دانشمند ، او نیز از جایگاه خوبی دربین همرزمان خود برخوردار است و همه به او به دیدۀ احترام می نگرند و دربین این صفوف افراد متدین دیگری را هم می شناسم که برای شان ارادت دارم و افراد زیادی را  سراغ دارم که غیاباً برای مؤفقیت شان دعا می کنم . این جمع بر خاسته از بین مردم مسلمان ما اند . یکی از حاضران گفت : مادرکلانم همیشه می گفت که توجه کنید فرزندانم ! به شما توصیه می کنم که هیچ گاهی کمیسون ( کمونیست ) نشوید .
   شفیق گفت : برادران عزیز ! من در طول حیات خود آرزوی چنین روزی را در دل می پروراندم که به من زمینۀ آن فراهم گردد تا در خدمت اسلام و مسلمین به جهاد و مبارزه آغاز کنم و امروز که این فرصت برایم مهیا گردیده است ، به آرزوی دیرین خود نزدیک شده ام و به شما وعده می دهم که با تمام توان و نیرو و اخلاصی که دارم درجهت پیاده کردن اهداف و آرمان های جهاد مقدس ، مبارزه نمایم ، درلحظات پایانی جلسه فیصله بعمل آمد که آن درخواست ها و پیشنهاداتی که شفیق جهت آغاز کارخود به شوری ارائه داده است تائید است و با ید در اسرع وقت در مورد تهیۀ آنها اقدام گردد .
   ادامه دارد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر