ziaie1

ziaie1

۱۴۰۴ تیر ۳, سه‌شنبه

 ابن عمر(رض) گوید که رسول (ص) گفت که « اندرروزگارگذشته سه کس به سفرشدند؛ شب اندرآمد، اندرغاری شدند تا ایمن باشند؛ سنگی عظیم ازکوه بیفتاد و درغارفروگرفت، هیچ راه نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند: این را هیچ حیلت نیست مگرآنکه دعا کنیم وهریکی کردارنیکوی خویش برخدای عرضه کنیم تا باشد که خدای – تعالی- ما را به حق آن فَرَج دهد؛ یکی گفت ازآن سه مرد: بارخدایا! دانی که مرا مادری بود وپدری که هرگز پیش ازایشان طعام نخوردمی و زن و فرزند را نداد می؛ روزی به شغلی مشغول شدم وشب دیربازآمدم، وایشان خفته بودند؛ وآن قدح شیرکه آورده بودم بردست من بود اندرانتظاربیداری ایشان، وکودکان زاری همی کردند وهمی گریستند، ومن گفتم تا ایشان پیشترنخورند شما را ندهم وایشان تا صبح بیدارنشدند، ومن آن شیربردست همی داشتم ومن وکودکان گرسنه؛ بارخدایا! اگردانی که این جزبه رضای تو نبود ما را فَرَج فرست! چون این بگفت سنگ بجنبید، وسوراخی پیدا شد اما نه چنانکه بیرون توانستند شدن. آن دیگرمرد گفت: بازخدایا! دانی که مرا دخترعمِّی بود ومن بروی فتنه بودم (مفتون وعاشق) ومرا طاعت نمی داشت، تاقحطی پدید آمد: اندرماند وبا من گستاخی (شوخی) کرد؛ صد وبیست دیناربه وی دادم به شرط آنکه مرا طاعت دارد؛ چون بدان کارنزدیک شدم گفت: که ازخدای- تعالی – نترسی که مُهرِوی بشکنی بی فرمان وی؟ من بترسیدم وزر بگذاشتم وقصد وی نکردم، ودرهمۀ جهان برهیچ چیزحریص تر ازآن نبودم؛ بارخدایا! اگردانی که جزبرای تو نکردم ما را فرج فرست! پس سنگ بجنبید وپارۀ دیگرگشاده شد، وممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگرمرد گفت: بارخدایا! دانی که من یک بارمزدورانی داشتم، مزد همه بدادم مگریک کسی که بشد (برفت) ومزد بگذاشت؛ بدان مزد وی گوسفندی خریدم وی را، وبدان بازرگانی می کردم به نام وی تا مال بسیارشد. یک روزآن مرد به طلب مزد خویش آمد، یک دشت پُرازگاو وگوسفند واشتربود. گفتم: این همه مزد تواست، گفت: برمن همی خندی؟ گفتم : نه، که همه ازمال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم وهیچ چیزبازنگرفتم. بارخدایا! اگردانی که ازبهرتوبود ما را فرج ده! پس آن سنگ حرکت کردو ازجای بجنبید و راه گشاده شد وهرسه بیرون آمدند.»

روایت ازامام محمد غزالی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر