برگی از تاریخ پر از اضطراب و...
بسم الله الرحمن الرحیم
بحرانی جدید همراه با استعمال قدرت، زندان، اعدام و پیامد های همراه با آوارگی و هجرت
همین که در صبحگاهان 26 ماه سرطان سال 1352 داؤد اعلام کودتا کرد، و به حذف و براندازی درباریان و نظام حاکم شاهی پرداخت و قدرت را بلافاصله بالوسیلۀ صاحب منصبان خلق و پرچم و حمایت غیر مستقیم شوروی قبضه کرد و هفت وزارت حساس و از جمله وزارت داخله را به فیض محمد، و وزارت خانه های مهم دیگر را در اختیار سایر وزرای خلق و پرچم قرار داد و صمد اظهر را به مصئونیت ملی نه، بلکه برای دامن زدن به نا امنی و آشوب مقرر کرد و متعاقب آن به تصفیۀ اردو از عناصرغیر کمونیست پرداخت. خانۀ سردار ولی فرد اول و قدرتمند اردو و داماد ظاهرشاه را به توپ بست و تعدادی از سران اردو را از کار برکنار و خانه نشین ساخت و تعدادی را هم به عناوین مختلف تحت عنوان کودتای میوندوال زندان و اعدام کرد. چیزی نگذشت که تعدادی از صاحب منصبان مسلمان وغیر کمونیست، خصوصاً آن هائی که از تحصیل یافته گان ترکیه و برخی کشورهای غربی و مهره های پیشین اردوی سلطنتی و تعدادی که از افراد مؤمن بودند، به ما و تعدادی از اعضای گروه ( جوانان مسلمان ) تماس گرفته و از آینده تاریک و نامشخص خود اظهار تشویش و نگرانی کرده می گفتند که شاید اگر بحال شان فکری و برای نجات شان راهی جستجونگردد آن ها هم به سرنوشت دیگران روبرو خواهند شد. آن ها می گفتند که شما در گذشته ادعاهای این و آن داشتید و اما امروز این گروهک ها برکشور مسلط گردیده و قصد آن را دارند تا بساط همۀ آزادی خواهان و همۀ آن هائی را که درد وطن و درد ملت و مردم دارند از سر راه خود برداشته و با تصفیۀ آن ها راه را برای سلطۀ شوروی بر کشور مساعد سازند، این صاحب منصبان بصورت متصل پیغام می دادند که کشور به لبۀ پرتگاه قرار گرفته و خیر است که جان ما و فرزندان و خانواده های ما در خطر است، اما خطر اصلی سقوط افغانستان در دامن کمونیزم و شوروی است، آن چه که در کشورهای آسیای میانه اتفاق افتاده است در افغانستان هم در حال انجام است و آن گاه ایران و پاکستان هم سدی در برابر شوروی نخواهند بود و آن گاه ما و شما در برابر ملت و مردم و جهان چه خواهیم کرد؟ پس از نشست های پی هم و بررسی های دقیق، برادران و از جمله انجیرحبیب الرحمن که در آن سال محصل دوره های اول پولی تخنیک و در رأس جریان امور بود به این نتیجه رسیدند که در شرایط موجود و در حالی که ما برای یک حرکت عادی آمادگی لازم را نداریم، دید و بازدید با این صاحب منصبان شاید نتیجۀ جز درد سر و جز این که ما به یک معضلۀ دیگر روبرو گردیم و آن هم در تحت نظام دیکتاتوری تمام عیار داؤد و با آن همه قلع و قمع ها و دهشت و وحشتی که ایجاد نموده است، حاصلی نخواهد داشت و اما به نسبت این که ما در برابر اوضاع آشفتۀ این صاحب منصبان کشور مسئولیت داریم، و برای این که آن ها را نا امید و مأیوس نساخته باشیم باید که از دیداربا آن ها خود داری نورزیده اقلاً تلاش کنیم تا بحرف های شان گوش داده و به بینیم تا اگر کاری از دست ما و آن ها ساخته نیست اقلاً آن ها را از هرحرکتی که باعث شود تا اردوی کشور آسیب ببیند، جلوگیری کنیم. بر همین مبنا فیصله به عمل آمد تا اولاً با آن ها دید و بازدید های مختصر صورت بگیرد و سپس، بعد از ارزیابی حرف های شان، تصمیم لازم گرفته شود و برای این دید و بازدید ها فیصله به عمل آمد که یک صاحب منصب خودی و قابل اعتماد جستجوگردد تا با انجنیرحبیب الرحمن شهید هم اتاق گردیده و اتاق مشترک به کرایه بگیرند تا اگر با صاحب منصبان تماس و ارتباطی برقرار می گردد، احساس خطر و یا سؤظن و گمان پیدا نگردد، چیزی که از اولین لحظات پیش بینی می گردید، من دو نفر از دوستان خیلی نزدیک را در نظرگرفته و از هردو نفر خواستم تا در زمینه فکر نموده، هرگاه موافق بودند مرا در جریان گذاشته تا با انجنیرحبیب الرحمن شهید در میان گذارم. این هر دو نفرکه یکی از ایشان جنرال عزیرالله خان افضلی و دیگری انجنیر عمر از صاحب منصبان جوان بود، که در خانۀ با ما یکجا زندگی می کرد، هر دو به این ایثار و قربانی اظهار آمادگی نموده و بلا وقفه موافقت خود را اعلام داشتند، من به نسبت این که انجنیر عمر، جوانتر و از نظر سن و سال به انجنیرحبیب الرحمن نزدیکتربود او را انتخاب و به انجیرحبیب الرحمن معرفی و از اظهار آمادگی هر دو برای انجنیرحبیب الرحمن گزارش دادم همان بود که بلافاصله اتاقی برای این دو کرایه و این دو نفر هم اتاق گردیده و چند روز مختصری نگذشته و دیداری آن چنانی هم صورت نگرفته بود که هر دو را با جمع کثیری از اساتید و محصلین پوهنتون و مدارس دستگیر و به جرم کودتا به زندان و انجنیر حبیب الرحمن را در زمانی کوتاه اعدام کرد. نه تنها این اساتید و محصلین زندانی؛ بلکه استاد غلام محمد نیازی رئیس فاکولتۀ شرعیات هم که از این جریان بکلی بی خبر بودند، همه زندانی شدند. در چنین اوضاع و احوالی که هیچ کس نمی دانست چه کند و به چه سمت و سوی روی آورد، من در چنین شرایط و احوالی قصد آن نمودم تا با برادرخیلی عزیزم شهید حفیظ الله افضلی یکجا بسوی هرات حرکت نموده تا اگر ممکن گردد از گزند حوادث در امان بمانیم و اما در آخرین دقایق حرکت بسوی هرات، عزیزالله خان افضلی بنا بر دلایلی از حرکت حفیظ الله افضلی جلوگیری کرد و من به تنهائی و بخاطر این که راه هرات قندهار در کنترول بود از راه مزار و میمنه عازم هرات گردیدم، پس از اقامت دو سه روزه در مزار به میمنه رفته و از آن جاعازم بادغیس گردیده و قریب یکماه را نزد کاکاهایم در بادغیس گذشتانده و سپس به هرات و از آن جا با مشورۀ دوستان و عزیزان عازم ایران گردیدم، زمانی که جناب آخندزاده صاحب مرجوم یکی ازبزرگترین علمای هرات و افغانستان و عالم مبارز و مجاهد معروف ملاعبدالوهاب سلجوقی از رفتن من به جانب ایران مطلع گردیدند با آن لطف و عنایتی که همیشه به من و سایربرادران داشتند، از من خواستند تا اگر به ایران میروم نزد اقوام سلجوقی بروم شاید ایشان در زمینه اهدافم با من همکاری کرده بتوانند و ایشان علاوتاً نامۀ سفارشی عنوانی حاجی قاضی سلجوقی که از علمای بزرگ آن وقت بودند، نوشته و بمن دادند، و آن ها هم لطف و محبت بیش از اندازه نموده و من را ممنون احسان همیشگی خود ساختند. سفری که با هزاران خوف و خطر و سختی و مشقت همراه بود، زیرا ایران هم در آن ایام روزهای سخت و دشواری را سپری می کرد که مردم ایران هم با شاه ایران درگیریک انقلاب خونین بودند. من که برای اولین مرتبه به یک سفری نامعلوم و پر مشقت روبرو بودم، با مشورۀ دوستان و نزدیکان، دو سه روز را در حوالی تربت جام ایران دربین اقارب سلجوقی گذرانده و دیدم که اوضاع ایران هم، با اوضاعی که در افغانستان بوجود آمده فرق چندانی ندارد زیرا که اوضاع ایران متشنج و با درگیری های خونین همراه بود، من به سوی مشهد حرکت کرده و چند روزی را در آن جا برای اولین بار با سختی کار کردم تا زمینۀ سفرم را مهیا ساختم، پس از آن بسوی قم رفتم و در اولین لحظاتی که به قم رسیدم، قصد دیدار با روحانیون حوزۀ مدرسین نموده طالب دیدار با آقای ناصر مکارم شیرازی که تفسیرنمونۀ آن را قبلاً خوانده بودم، گردیدم. درحوزۀ مدرسین گفتند که آقای ناصرمکارم شیرازی امروز در تهران عمل چشم نموده و فردا شاید تشریف بیاورند و آن هم در خانه، اگر مایل باشید، آدرس خانه ایشان را برای تان می دهیم، آن گاه می توانی فردا ایشان را در منزل دیدن کنید و اگر کس دیگری را می خواهید و از جمله سید هادی خسروشاهی هستند که می شود با ایشان دیداری داشته باشید، گفتم: اِشکالی ندارد، عجالتاً با ایشان می بینم اما فردا با آقای ناصرمکارم شیرازی هم دیدار خواهم کرد، دقایقی نگذشت که مرا به اثاق آقای سید هادی خسروشاهی که مؤلف کتاب دو مذهب و بعضی رسایل دیگر بود رهنمائی نمودند، همین که خود را معرفی کردم، از دروازه بان خواست تا چایی برای نوشیدن حاضرکند، من حقیقت آن چه بخاطر آن آمده بودم با وی درمیان نگذاشتم اما او همین که گفتم از افغانستان آمده ام و شما از وضعیت کنونی افغانستان شاید آگاه باشید بلاوقفه گفت: « شما افغان ها ادعای آن را دارید که سید جمال الدین مال افغانستان است در حالی که سید جمال الدین اصلاً از اسدآباد ایران است. من در جوابش گفتم: آقای خسروشاهی! من نیامده ام تا دعوای این که سیدجمال الدین اهل کجا است با شما بحث کنم، سید جمال الدین نه ایرانی و نه هم افغانی بود؛ بلکه سید جمال، مسلمان و متعلق به جامعۀ بزرگ اسلامی است، سید جمال الدینی که نه در افغانستان جایی ماندن پیدا کرد و نه هم در ایران!
فردای آن روز به دیدار آقای ناصر مکارم شیرازی رفتم، همین که زنگ دروازۀ خانۀ ایشان را زدم، دروازه را بلا فاصله باز کردند و من را بداخل منزل رهنمائی، و گفتند: از دفتر برایم تماس گرفتند که شما عزم دیدارم را دارید، و بناءً من منتظر تان بودم، پس از تعارف برای اولین مرتبه بود که کسی را می دیدم که با وی می توانم حرف های دلم را بگویم، حقیقتاً از دیدن و نشستن با ایشان احساس امنیت و آرامش کردم، حرف های خودم را آغاز و هنوز به پایان نرسیده بود که زنگ دروازه بصدا در آمد، ایشان اجازه خواسته و رفتند و دوباره برگشته، وگفتند: « آقای جعفر سبحانی هستند و قصد ورود دارند اگر مصلحت باشد؛ ایشان را هم در جریان گذاشته و در غیر آن زمانی که ایشان رفتند ما به حرف های خود ادامه میدهیم.» من گفتم: ایشان را بخوبی می شناسم ایشان مؤلف کتاب عدل الهی و کتاب های زیاد دیگری هستند و خوب است که ایشان هم اگر مایل باشند در جریان قرار گرفته و مشورۀ ایشان را هم بگیریم، خلاصه بطور کامل ایشان را در جریان آن چه در افغانستان گذشته بود، گذاشتم، و خواهان مشورۀ ایشان گردیدم، ایشان گفتند: وضعیت ما هم بهتر از وضعیت شما در افغانستان نیست. شاید همین حالا شما هم زیر تعقیب قرار داشته باشید، زیرا ما همه از دفتر تا خانه زیرکنترول ساواک و دستگاهای امنیتی قرار داریم، اما اگر بخواهید در ایران بمانید از قم که مرکز روحانیت و سخت تحت کنترول است، به تهران بروید برای تان مساعدتر و فضای بزرگتر و محیطی مناسب تر است. گفتم : من قصد سفربه تهران و دیدار با آقای بازرگان را هم دارم. ایشان گفتند: خیلی عالی است، اگر نمبرتلفون و یا آدرس آقای بازرگان را بخواهید برایتان می دهیم.
فردای آن روز عازم تهران گردیدم، همین که در تهران جابجا شدم و دریکی از مدارس کار دائمی پیدا کردم، به مدیر مدرسه گفتم: قصد تلفون با آقای مهندس بازرگان دارم، وی پس از قدری مکث و تفکر به پیشنهادم جواب مثبت داد و تلفون را دایرکرد تا با آقای بازرگان صحبت کنم وی پس از جویا گردیدن احوالم که آیا کی و از کجایم؟ برایش گفتم: من از مناطق مرزی آمده ام، با مطالعۀ کتاب های تان همیشه قصد دیدار تان را داشتم، اکنون که این فرصت برایم، فراهم گردیده است؛ اگرمناسب بدانید، می خواهم از نزدیک با شما دیداری داشته باشم. گفت: به چشم، آیا آدرسم را دارید یا برای تان بدهم. گفتم: آدرس شرکت صافیاد را دارم. گفت: دقیق است. هروقتی فرصت پیداکردید، قبل از وقت رسمی یعنی قبل از ساعت 8 صبح بیائید می توانم شما را به بینم و خوشحال می شوم. خلاصه دریکی از روزها از مدرسه اجازه گرفته و قبل از ساعت هشت به دیدارش رفتم، همین که به سکرترش گفتم، بلاوقفه مرا به داخل راهنمائی کرد، و در حالی با وی روبرو گردیدم که گوئی دوست و یار قدیمی و استاد همیشه گی ام بوده است. فوراً چای خواست و از صبحانه پرسان کرد که خورده ام و یا خیر؟ گفتم: بلی، بلاوقفه حرف هایم را آغاز کردم، در اولین صحبت به اندازۀ تحت تأثیر قرار گرفت که گوئی از هم رزمان بنده و سایربرادران است، با دقت و با علاقه حرف هایم را گوش داد و گوئی که از ته دل علاقه مند به صحبت پیرامون مسائل مورد علاقه است، بر همین مبنا در چند جلسه و در چند روز همۀ آن چه در ایران و افغانستان اتفاق افتاده بود مطرح شد و نتایج دلخواه برایم بهمراه داشت زیرا در هر صحبت به زوایای از زندگی در مسیر مبارزه برایم روشن و روشنتر می گردید، مهندس بازرگان از آواره گان، مهاجرین و مبارزینی که از ایران به عراق و از جمله نجف و لبنان روی آوردند، صحبت می کرد، از مبارزینی که در جنگ های داخلی لبنان شرکت کرده و تازه ترین شیوه های مبارزه را به ایران انتقال داده و از اعضای حزب توده و سایرگروه های چپ در ایران که به شوروی رفته و در آن جا یا کشته شده اند ویا اسیر آن نظام دیکتاتوری گردیده و قادر به برگشت نبوده اند. صحبت های جالب و آموزندۀ داشت که می شد از آن استفادۀ مطلوب کرد.
من که هم زمان با کارم در مدرسۀ در خیابان شاه، در یک آموزش گاه رادیو و تلویزیون، بنام « آموزشگاه بهروز نو» ثبت نام کرده و برای برگشت به کشور، پس از ظهرها آن را فرا می گرفتم تا با استفاده از این مدرک به کشور برگشته و بتوانم در هر گوشه و کناری که بخواهم زند گی کرده و قادر به تأمین معاش خود باشم. همین که مدرکم را گرفتم، در رابطه با برگشتم به کشور با مهندس بازرگان مشوره کردم، در حالی که وی با برگشت من موافق نبود، اما من تصمیمم را گرفته و برگشتم و زمانی که به هرات رسیدم، خانواده گفتند که حفیظ جان (شهید ) به دنبال تو آمده بود و پیغام داده که هرگاه از وی خط و خبری دریافت کردید، من را به جریان قرارداده ویا اگر دوباره به کشور برگشت بلافاصله او را به کابل بفرستید، من بدون توقف فردای آن روز عازم کابل گردیده و به جمع پیوستم. ( ادامه دارد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر