نبر د پا برهنه ها
قسمت نزدهم
شفیق پس ازظهرهمین روز با مقداری آرد، برنج وروغن به دروازۀ خانۀ شهید دیگری رفت که تنها نان آورخانۀ خود بود ودررا کوبید، مادرشهید بلا فاصله دروازه را گشود وپس ازدیدن شفیق به گرمی ازاو استقبال کرد. مادرشهید گفت: شوهرم میرزا احمد خان آرمان های زیادی دردل می پروراند، آرمان های، که به بیشترشان درزندگی رسید واما یکی ازآرمان های خود را با خود به گوربرد وآن آرزو وآرمان درمورد پسرشهیدش بود. اوآرزو داشت که شاهد آن باشد که حفیظ الله، محبوب ترین وپسندیده ترین جوان دربین هم قطاران واقوام ودوستان خود گردد که همه اورا دوست بدارند وهمه ازاو بخوبی یاد کنند. خدا اورا رحمت کند. اگرحالا زنده بود ومی دید که پسرش دراین چند سال اخیر، جوانی نمونه، دوست داشتنی ومحبوب عام وخاص گردیده بود، چقدرخوشحال می شد. اویک خانواده را به تنهائی اداره می کرد وازعهدۀ همه چیزبرآمده بود، اوانسانی نا ماندنی بود. من به این حیرانم که مانند من مادران وخانواده های زیادی اند که ازاو به فیض رسیده ودعا گویش بودند واگردعای من گناهکار درقسمت او قبول پروردگارنشده بود آیا دعای مادران وخانواده های دیگری چرا مقبول درگاه پروردگارواقع نگردید. من پس ازاین که دانستم، این پسرم را شاید ازدست بدهم به اوپیشنهاد ازدواج با بهترین دخترخانواده وفامیل را دادم که گاهی خود به آن ( دختر) اظهارتمایل می کرد واما دراین اواخراومکرراً پیشنهاد مرا رد کرد ومی گفت که مادرم! من بدون مشوره ونظرتوقصد ازدواج را کرده ام، من فکرکردم که مرا تسلی می کند ولی پس ازاسرارزیاد به من قصه کرد که خواب دیده است که با زیباترین دخترروی زمین می خواهد ازدواج کند، وی می گوید وقتی که پرسان نمودم که من وچنین دخترزیبایی، به من گفته شد که این دخترازحوران بهشتی است که خداوند آنرا برایت مقدرکرده است. اوگفت: مادرم! خوابم را بکس نگو که فقط به توگفتم وبس. این حرفش ازآن لحظه براضطراب ونگرانی ام افزود، زیرا پسرم، دیگرآن پسرسابق به چسم نمی خورد، حرکات وکارهای عجیب وغریبی ازاودیدم. اوازلذت های دنیائی دست شسته بود، هرگاه بهترین غذا را برایش آماده می ساختم می گفت مادرم! من فرصت نشستن وغذاخوردن ندارم، شما این غذاها را نوش جان کنید، وهرگاه بهترین لباس ها را برایش فراهم می نمودم می گفت این اوضاع وشرایط برای پوشیدن این لباس ها مساعد نیست بگذارید که دل ها آرام وکشورازاین مصیبت عظیم رها گردد، پس ازآن هرچیزبرای ما می زیبد، درغیرآن با این اوضاع واحوال نمی توان ازاین ها لذت برد.
من روزی ازاوپرسیدم که فرزندم با ما غذا نمی خوری، آیا درجایی مهمان کسی هستی تا من بدانم، زیرا این غذای که ما می خوریم به جان ما نمی نشیند ولذتی ازآن نمی بریم؟ جواب داد، مادرم! من هیچ چیزرا ازتوپنهان نکرده ام. من مدتها است که با یک جمع ازجوانان مؤمن پس ازساعات کارروزانه دورهم جمع می شویم، با عهد وپیمانی که با هم بسته ایم درراه خدا به جهاد ومبارزه می پردازیم. دراین عهد وپیمان ما آمده است که ازجهاد اکبرکه میارزه با نفس است آغازوتا جهاد مسلحانه که جهاد اصغراست ادامه می دهیم. ما تصمیم برآن گرفته ایم که لباس معمول به تن کنیم، غذای معمولی را که سایرمردم بی نوای ما می خورند، بخوریم. ما فیصله نمودیم که تا جای ممکن باهم غذا بخوریم وغذای ما اکثراً نان ودوغ ویا نان وماست ویا نان با چای است. گاه گاهی کچالووزمانی هم درعوض گوشت، لوبیا می خوریم. برایش گفتم: جانم فدایت مادر! این چه کاری است که شما می کنید واین چه حرف ها است که می گوئی؟ گفت: به بین مادراین چه حرف های است که شما می زنید، شما خود را با این حرف ها گناهکارمی کنید، شما ویا هرمادردیگری نباید جانتان را قربان ویا فدای فرزندتان کنید، زیرا انسان فقط می تواند جانش را درراه خدا فدا کند وبس.
با شنیدن این حرف ها دانستم که دگرگونی عظیمی درفرزندم رونما گردیده است که باید به او دعا کرد، وازپروردگارخواست تا اورا دراین امرمهم یاری ونصرت دهد. روزها می گذشت ومی دیدم که هرروزحال وهوای دیگری پیدا می کند. اودریکی ازصبح گاهان که جهت ادای نمازصبح ازخواب برخواستم، اورا دربالای جای نمازدرحال سجدۀ طولانی دیدم، به سرعت خود را به اورساندم تا به بینم که فرزندم را چیزی نشده باشد، سپس ملاحظه نمودم که با چشمان اشک آلود سربه سجده نهاده ونمازمی خواند، پس ازنمازازوی خواستم وگفتم که مادرم! تورا چه شده است که این قدرناراحت به نظرمی رسی؟ گفت مادرم: به ایام گذشتۀ خود حسرت می خورم که به چه آسانی ازدست دادم وبرای ملت ومردم و وطنم دعا می کنم. گفتم ای مادر! توازدوران طفولیت تا جوانی درپاکی وصفائی زندگی کردی، تازه هفت ساله بودی که پدرت تورا همراه خود به جماعت می برد وتا ده سالگی بصورت منظم با پدرنمازخواندی، ایامی که اکثراطفال ازنمازچیزی نمی دانند. پدرمرحومت معتقد بود که ما ( خانواده ها ) بیشتردرتربیۀ دختران خود توجه می کنیم تا پسران، واین بخاطرآن است که اگردختربی تربیه وبی راه بارآید، باردوش خانواده گردیده وکسی با اوازدواج نمی کند واما پسرهرچه بارآید، مانند دخترمعضلۀ برای خود وخانواده ایجاد نمی کند درحالی که پدرت معتقد بود که فساد پسربیشترازفساد دختردرجامعه اثرگذاراست وبناءً درتربیۀ تووسایرفرزندان خود حد اکثرکوشش را کرده است، وپس ازاو ( پدرت ) خود می دانی که من آخرین سعی وتلاشم را درتربیۀ تو وسایرفرزندانم کرده ام، تو را به تنهائی به خانۀ خاله ها، عمه ها، ماما ها وکاکاهایت نگذاشته ام. پس تو چه تشویشی ازگذشته ات داری واما درمورد وطن، به تو نمانده است که تو خود را به خاطروطن آب کنی، زندگی ات را درراه وطن خراب کنی، بگذارکسان دیگری شاید پیدا شوند تا دراین راه قدمی بردارند. گفت: ای مادر! آیا درست است؟ توعوض این که مرا دراین راه تشویق ومورد حمایت قراردهی این گونه برداشتی ازمن ومسیرحرکت من داشته باشی. درحالی که با پدرم زندگی کرده وهمه چیزرا بخوبی می دانی، پس وای برآن مادران نا آگاه وبی خبری که ازمسئولیت ها ووجائب خود وفرزندان خود کاملاً بی خبراند. دین ووطن امروزفداکاری، ایثاروقربانی می خواهد ودرانتظارجوانانی است که درراه آزادی واستقلالش مبارزه کنند. اگرمن وسایرفرزندان این مرزوبوم هریکی مسئولیت ها ووجائب خود را بدوش دیگری واگذارند، آیا این مسئولیت بزرگ را چه کسانی بدوش خواهند کشید؟ همان گونه که افرادی خراب وویران می کنند، همان گونه افرادی لازم است که آنرا اصلاح وآباد کنند.
پسرم دراین اواخردربین جوانان خانواده وقوم محبوبیت بخصوصی حاصل کرده بود، اکثرجوانان قوم وتعدادی ازهمسایگان ما، راه اورا انتخاب کرده اند وخصوصاً پس ازشهادتش یکی ازهم سنگران وی گفت: سوانح شهید آنقدراثرگذاربوده است که ازآن تاریخ به بعد، جمع کثیری ازجوانان مسلمان ومبارزبه صفوف ما پیوسته اند وشهادت وی سبب تحولی عظیم دربین جوانان محل شده است. فعلاً اکثرجوانان محل که شاید درطول حیات خود به مسجد نیامده ونمازنخوانده بودند، حالا نمازمی خوانند وگاه وبیگاه به مسجد می آیند.
مادرشهید درهنگام خدا حافظی با سپاسگذاری ازهدایای شفیق که بهمراه آورده بود گفت: من مدتها قبل ازشهادت فرزندم تصمیم گرفتم تا به تعلیم وتربیۀ اطفال محل بپردازم که برهمین مبنا امروز به هیچ مشکلی مواجه نیستیم وآن لقمۀ نانی را که پروردگاربرای ما حواله نموده است می رسد. خداوندی که جهان هستی را با تمام محسناتش آفریده است، کی مخلوقات وبندگان خود را بحال شان رها می کند، پروردگارمهربانی که اگربخواهد دربدترین شرایط، بهترین شرایط را برای مخلوقات وبندگان خود فراهم می سازد، ازجانب ما دلجمع باشید. خدا حافظ ونگهدارشما باد. ( ادامه دارد )
قسمت نزدهم
شفیق پس ازظهرهمین روز با مقداری آرد، برنج وروغن به دروازۀ خانۀ شهید دیگری رفت که تنها نان آورخانۀ خود بود ودررا کوبید، مادرشهید بلا فاصله دروازه را گشود وپس ازدیدن شفیق به گرمی ازاو استقبال کرد. مادرشهید گفت: شوهرم میرزا احمد خان آرمان های زیادی دردل می پروراند، آرمان های، که به بیشترشان درزندگی رسید واما یکی ازآرمان های خود را با خود به گوربرد وآن آرزو وآرمان درمورد پسرشهیدش بود. اوآرزو داشت که شاهد آن باشد که حفیظ الله، محبوب ترین وپسندیده ترین جوان دربین هم قطاران واقوام ودوستان خود گردد که همه اورا دوست بدارند وهمه ازاو بخوبی یاد کنند. خدا اورا رحمت کند. اگرحالا زنده بود ومی دید که پسرش دراین چند سال اخیر، جوانی نمونه، دوست داشتنی ومحبوب عام وخاص گردیده بود، چقدرخوشحال می شد. اویک خانواده را به تنهائی اداره می کرد وازعهدۀ همه چیزبرآمده بود، اوانسانی نا ماندنی بود. من به این حیرانم که مانند من مادران وخانواده های زیادی اند که ازاو به فیض رسیده ودعا گویش بودند واگردعای من گناهکار درقسمت او قبول پروردگارنشده بود آیا دعای مادران وخانواده های دیگری چرا مقبول درگاه پروردگارواقع نگردید. من پس ازاین که دانستم، این پسرم را شاید ازدست بدهم به اوپیشنهاد ازدواج با بهترین دخترخانواده وفامیل را دادم که گاهی خود به آن ( دختر) اظهارتمایل می کرد واما دراین اواخراومکرراً پیشنهاد مرا رد کرد ومی گفت که مادرم! من بدون مشوره ونظرتوقصد ازدواج را کرده ام، من فکرکردم که مرا تسلی می کند ولی پس ازاسرارزیاد به من قصه کرد که خواب دیده است که با زیباترین دخترروی زمین می خواهد ازدواج کند، وی می گوید وقتی که پرسان نمودم که من وچنین دخترزیبایی، به من گفته شد که این دخترازحوران بهشتی است که خداوند آنرا برایت مقدرکرده است. اوگفت: مادرم! خوابم را بکس نگو که فقط به توگفتم وبس. این حرفش ازآن لحظه براضطراب ونگرانی ام افزود، زیرا پسرم، دیگرآن پسرسابق به چسم نمی خورد، حرکات وکارهای عجیب وغریبی ازاودیدم. اوازلذت های دنیائی دست شسته بود، هرگاه بهترین غذا را برایش آماده می ساختم می گفت مادرم! من فرصت نشستن وغذاخوردن ندارم، شما این غذاها را نوش جان کنید، وهرگاه بهترین لباس ها را برایش فراهم می نمودم می گفت این اوضاع وشرایط برای پوشیدن این لباس ها مساعد نیست بگذارید که دل ها آرام وکشورازاین مصیبت عظیم رها گردد، پس ازآن هرچیزبرای ما می زیبد، درغیرآن با این اوضاع واحوال نمی توان ازاین ها لذت برد.
من روزی ازاوپرسیدم که فرزندم با ما غذا نمی خوری، آیا درجایی مهمان کسی هستی تا من بدانم، زیرا این غذای که ما می خوریم به جان ما نمی نشیند ولذتی ازآن نمی بریم؟ جواب داد، مادرم! من هیچ چیزرا ازتوپنهان نکرده ام. من مدتها است که با یک جمع ازجوانان مؤمن پس ازساعات کارروزانه دورهم جمع می شویم، با عهد وپیمانی که با هم بسته ایم درراه خدا به جهاد ومبارزه می پردازیم. دراین عهد وپیمان ما آمده است که ازجهاد اکبرکه میارزه با نفس است آغازوتا جهاد مسلحانه که جهاد اصغراست ادامه می دهیم. ما تصمیم برآن گرفته ایم که لباس معمول به تن کنیم، غذای معمولی را که سایرمردم بی نوای ما می خورند، بخوریم. ما فیصله نمودیم که تا جای ممکن باهم غذا بخوریم وغذای ما اکثراً نان ودوغ ویا نان وماست ویا نان با چای است. گاه گاهی کچالووزمانی هم درعوض گوشت، لوبیا می خوریم. برایش گفتم: جانم فدایت مادر! این چه کاری است که شما می کنید واین چه حرف ها است که می گوئی؟ گفت: به بین مادراین چه حرف های است که شما می زنید، شما خود را با این حرف ها گناهکارمی کنید، شما ویا هرمادردیگری نباید جانتان را قربان ویا فدای فرزندتان کنید، زیرا انسان فقط می تواند جانش را درراه خدا فدا کند وبس.
با شنیدن این حرف ها دانستم که دگرگونی عظیمی درفرزندم رونما گردیده است که باید به او دعا کرد، وازپروردگارخواست تا اورا دراین امرمهم یاری ونصرت دهد. روزها می گذشت ومی دیدم که هرروزحال وهوای دیگری پیدا می کند. اودریکی ازصبح گاهان که جهت ادای نمازصبح ازخواب برخواستم، اورا دربالای جای نمازدرحال سجدۀ طولانی دیدم، به سرعت خود را به اورساندم تا به بینم که فرزندم را چیزی نشده باشد، سپس ملاحظه نمودم که با چشمان اشک آلود سربه سجده نهاده ونمازمی خواند، پس ازنمازازوی خواستم وگفتم که مادرم! تورا چه شده است که این قدرناراحت به نظرمی رسی؟ گفت مادرم: به ایام گذشتۀ خود حسرت می خورم که به چه آسانی ازدست دادم وبرای ملت ومردم و وطنم دعا می کنم. گفتم ای مادر! توازدوران طفولیت تا جوانی درپاکی وصفائی زندگی کردی، تازه هفت ساله بودی که پدرت تورا همراه خود به جماعت می برد وتا ده سالگی بصورت منظم با پدرنمازخواندی، ایامی که اکثراطفال ازنمازچیزی نمی دانند. پدرمرحومت معتقد بود که ما ( خانواده ها ) بیشتردرتربیۀ دختران خود توجه می کنیم تا پسران، واین بخاطرآن است که اگردختربی تربیه وبی راه بارآید، باردوش خانواده گردیده وکسی با اوازدواج نمی کند واما پسرهرچه بارآید، مانند دخترمعضلۀ برای خود وخانواده ایجاد نمی کند درحالی که پدرت معتقد بود که فساد پسربیشترازفساد دختردرجامعه اثرگذاراست وبناءً درتربیۀ تووسایرفرزندان خود حد اکثرکوشش را کرده است، وپس ازاو ( پدرت ) خود می دانی که من آخرین سعی وتلاشم را درتربیۀ تو وسایرفرزندانم کرده ام، تو را به تنهائی به خانۀ خاله ها، عمه ها، ماما ها وکاکاهایت نگذاشته ام. پس تو چه تشویشی ازگذشته ات داری واما درمورد وطن، به تو نمانده است که تو خود را به خاطروطن آب کنی، زندگی ات را درراه وطن خراب کنی، بگذارکسان دیگری شاید پیدا شوند تا دراین راه قدمی بردارند. گفت: ای مادر! آیا درست است؟ توعوض این که مرا دراین راه تشویق ومورد حمایت قراردهی این گونه برداشتی ازمن ومسیرحرکت من داشته باشی. درحالی که با پدرم زندگی کرده وهمه چیزرا بخوبی می دانی، پس وای برآن مادران نا آگاه وبی خبری که ازمسئولیت ها ووجائب خود وفرزندان خود کاملاً بی خبراند. دین ووطن امروزفداکاری، ایثاروقربانی می خواهد ودرانتظارجوانانی است که درراه آزادی واستقلالش مبارزه کنند. اگرمن وسایرفرزندان این مرزوبوم هریکی مسئولیت ها ووجائب خود را بدوش دیگری واگذارند، آیا این مسئولیت بزرگ را چه کسانی بدوش خواهند کشید؟ همان گونه که افرادی خراب وویران می کنند، همان گونه افرادی لازم است که آنرا اصلاح وآباد کنند.
پسرم دراین اواخردربین جوانان خانواده وقوم محبوبیت بخصوصی حاصل کرده بود، اکثرجوانان قوم وتعدادی ازهمسایگان ما، راه اورا انتخاب کرده اند وخصوصاً پس ازشهادتش یکی ازهم سنگران وی گفت: سوانح شهید آنقدراثرگذاربوده است که ازآن تاریخ به بعد، جمع کثیری ازجوانان مسلمان ومبارزبه صفوف ما پیوسته اند وشهادت وی سبب تحولی عظیم دربین جوانان محل شده است. فعلاً اکثرجوانان محل که شاید درطول حیات خود به مسجد نیامده ونمازنخوانده بودند، حالا نمازمی خوانند وگاه وبیگاه به مسجد می آیند.
مادرشهید درهنگام خدا حافظی با سپاسگذاری ازهدایای شفیق که بهمراه آورده بود گفت: من مدتها قبل ازشهادت فرزندم تصمیم گرفتم تا به تعلیم وتربیۀ اطفال محل بپردازم که برهمین مبنا امروز به هیچ مشکلی مواجه نیستیم وآن لقمۀ نانی را که پروردگاربرای ما حواله نموده است می رسد. خداوندی که جهان هستی را با تمام محسناتش آفریده است، کی مخلوقات وبندگان خود را بحال شان رها می کند، پروردگارمهربانی که اگربخواهد دربدترین شرایط، بهترین شرایط را برای مخلوقات وبندگان خود فراهم می سازد، ازجانب ما دلجمع باشید. خدا حافظ ونگهدارشما باد. ( ادامه دارد )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر