پروین
اعتصامی یکی ازشعرای صاحب نام و نشان و یکی ازبهترین ها درجمع شعرای که در زندگی
از حال و هوی ؛ و ازشور ونوائی دیگری
حکایت می کند و گوئی که راه خود را به سوی معمای هستی هم گشوده باشد و در راه خدا
و خلق خدا آرزوها و آرمانهای را درسر
داشته است .
گرچه من
با شعر و شاعری آنگونه که لازم است سر و کاری ندارم و اشعار پروین را بصورت کامل آن نخوانده و ندیده
و همچنین از زندگی شخصی و افکار واعتقادات
وی آگاهی لازم را ندارم ، ولی با وجود این بعضی اشعار وی همیشه مرا مجذوب و سروده
های وی مرا تحت تأثیر خود قرار داده است .
این
شعریکی از اشعارناب و شعری است که بیانگر زندگی پُر از درد و التهاب و پُر از شور و احساس است که با زندگی ما و جامعۀ و مردم ما همخوانی داشته و می
تواند انسان را درپیچ و خم های زندگی که معمائی است راهگشا بوده و مطالعۀ دقیق
آنرا به دوستان و آشنایان و اهل علم و آگاهی ، خصوصاً به کسانی که این شعر وی را
نخوانده و ندیده اند توصیه می کنم .
بنام خدای بزرگ
گره گشای
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسرهم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب می کرد و می برد آبروی
دست برهر خود پرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هرامیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
شب به سوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پُر ز خون
روز سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش
نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پائی نه سری
نا شمرده برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شب
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حیِّ قدیر
گرتو پیش آری به فضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم یارب درین فصلِ شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ازیک جای کس
هم عسل زان می خریدم ، هم عدس
آن عدس در شوربا می ریختم
وان عسل ، با آن می آمیختم
درد اگر باشد یکی ، دارو یکی است
جان فدائی آنکه درد او یکی است
بس گره بگشوده ای ، از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد ومی پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده ، گندم ریخته
بانگ برزد ، کای خدای دادگر
چون تو دانائی نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کاراست ای خدای شهر و ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چُون نمی بیند چو تو بیننده ای
کاین را بر گشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتی بگذاشتی بیمار را
هرچه درغربال دیدی بیختی
هم عسل ، هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم ای یارعزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه سود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین درد ناک
تا مگربرچیند آن گندم زخاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلای کز تو آید رحمتی است
هر کرا فقری دهی آن دولتی است
تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای
هرچه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا به بیند آن رُخی تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را ازتو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هرکه مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تو ست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندراین پستی قضایم زان فگند
تا تو را جویم ، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب دَرِحق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر دَرِ دونان چو افتادم ز پای
هم تو
دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بُردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکروعقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد زجوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر