ziaie1

ziaie1

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه




« مردی بود در بادیه که هرچه خدایتعالی حکم کردی ، گفتی ، خیری است درآن . سگی داشت که پاسبان رَحلِ ( وسایل و ابزار) وی بود و خری که بار بر آن نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی ؛ گرگی از راه رسید و شکم خر بدرید ، گفت : خیر است ، سگ خروس را بکشت ، گفت خیراست . سگ نیز به سببی هلاک شد ؛ گفت : خیر است . اهل وی اندوهگین شدند و گفتند : هرچه پیش آمد می گوئی خیر است . این چه خیری است که دست و پای ما این بود که هلاک شدند . گفت : باشد که خیر در این باشد . پس روز دیگر که از خواب بر خاستند ، همه مردمی که در گرد و بر ایشان بودند همه را دزدان بکُشته و همه کالا واجناس ایشان را با خود به برده بودند ؛ به سبب آواز خروس و سگ و خر که نبودند ، راه به سرای ایشان نبردند ؛ گفت : دیدید که خیریت خدایتعالی کس نداند . »  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر