نبرد پا برهنه ها
قسمت دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
دراین اوضاع
واحوال پرتلاطم است که صبحگاهی مردی با محاسن سفید، اندامی قوی وهیکلی کلفت دروازۀ
خانۀ شفیق را کوبید وگوئی که لشکریان رژیم جهنمی به سراغ شفیق وخانواده مظلومش
آمده اند، تا آنها را نیزهمانند سایرمردم مظلوم واسیرکشور به مقصدی که دارندانتقال
دهند.
مادرشفیق پس از شنیدن
صدای درب منزل، فرزندان خود به آرا می صدا زد تا خود را پنهان سازند وازشفیق خواست
تا ازهرطریق ممکن خانه را ترک نموده وخود را ازاین مهلکه برهاند واما خود بصورت
عاجل به پنجره نزدیک شد تا به بیند که درعقب دروازه چه خبراست. دراین لحظه مشاهده
کرد که برعکس تصورش مردی نورانی، با محاسن سفید، وخیلی مؤدبانه به دروازه
ایستاده است. مثل اینکه می خواهد خود را از نظرها پنهان سازد تا کسی ازاسرار وی
آگاه نگردد.
مادر شفیق صدا زد!
به که کار دارید وچه
می خواهید؟
مرد مؤمن جواب داد: به
پسر شما حرفی خود مانی دارم.
با اوکارشخصی دارم، حرف
دیگری نیست ومشکلی وجود ندارد. درهمین لحظه اطراف خود را به دقت نظاره نموده ودرانتظارجوابی
مثبت دقیقه شماری می کرد.
مادرباعجله خود را به
شفیق رساند تا از نظرش غائب نگردیده واو را اطمینان دهد که مشکلی وجود ندارد.
مادرکه با دیدن مرد
مذکوراطمینان خاطر پیدا کرده بود، به پسرخود گفت که او را بداخل خانه راهنمائی کند
تا دراین شرایط حساس واوضاع بحرانی تصوردیگری درذهن کسی راه پیدا نکند.
شفیق با ادب واحترام
خاصی، مهمان را به داخل خانه هدایت نموده ودرمهمانخانه از وی بگرمی استقبال نمود.
مرد مذکور بدون مقدمه
پرسید:
عزیزم! توشفیق هستی؟
پسرفلانی ؟ شفیق جواب داد: بلی کاکا جان من شفیق هستم. امروخدمتی باشد؟
مرد مهمان جواب داد،
امرنیست، بلکه عرض است. من غائبانه به تو واخلاق تو وغیرت ومردانگی
توگرویده ام، وآرزو دارم تا پس ازاین با هم دوست گردیم. مادرکه در پُشت درب
مهمانخانه سراپا گوش بود تا به بیند که مرد مهمان چه می خواهد، با شنیدن حرف های
مهمان، ازآن حالت اضطراب ونگرانی که نه تنها مادرشفیق را به خود پیچانده بود، بلکه
اکثریت مادران وخانواده ها را به ماتم نشانده بود، نجات پیدا کرد، ونفسی به راحت
کشید ورفت تا مهمان را با چاینک چائی پذیرائی کند.
شفیق بلاوقفه پرسان
کرد: معذرت می خواهم ازاین که پرسان میکنم؟ من شما را به درستی نشناختم؟
شما می دانید که دراین
روز ها تحولاتی رونما گردیده است که همۀ ما نگران آن هستیم. بازهم معذرت می خواهم،
وخداکند که گستاخی نکرده باشم، زیرا شما مهمان محترم ما هستید.
مرد مهمان که شفیق و
خانواده اش را بخوبی می شناخت و به آنها اطمینان کامل داشت؛ مستقیمأ با آنها وارد
مذاکره شد، و راز خود را با آنها درمیان گذاشت وگفت:
پسرم تو را خیلی
دوست دارم. خدا رحمت کند پدربزرگوارت را و کمک کند مادر متقی و پرهیزگارت را که
چنین فرزند وفرزندانی را به جامعه تقدیم کرده اند. من به وجود تووامثال تو جوانانی
که زندگی را درراه خدا و برای اعلای کلمة الله صرف می نمایند، فخرمی کنم، وبه
پدرومادرت دعا می نمایم.
خود می دانی که امروز،
کشور دروضعیت عجیبی قرار گرفته است، خود جوان مؤمن، روشن و فهمیده ای هستی و بخوبی
درک می کنی که وظیفۀ یک جوان مسلمان و یک مرد مؤمن در برابراوضاع آشفتۀ کنونی ازچه
قراراست؟
خود می دانی که کرگسان
لاشخوار، با پرروئی هرچه بیشتربه لانۀ پرندگان ( مظلوم ) هجوم آورده و چگونه تخم
ها وجوجه ها ی شان را درچنگال های اهریمنی خویش گرفته و به غارت می برند.
برتووامثال توجوانان
است که به پیروی ازنیاکان با غیرت خود و به ادامه راه اجداد مجاهد خود که در
برابرهجوم چنگیزمغول و تجاوز استعمار کهن یعنی بریتانیای وقت، ایستادگی نموده وچنان
درس عبرتی به آنها دادند که هرگز فراموش تاریخ نخواهد شد، کمرهمت به بندی.
پسرم! برسردوراهی قرار داری که باید یکی ازدو راه
را انتخاب کنی، وباید بدانی که برای انتخاب فرصت کافی دراختیار نداری، بلکه هرلحظه
شرایط در تغیراست وهرآن، امکان تحولی جدید
می رود. این افرادی که برسرقدرت آمده اند، برای جوانان فقط یک راه را معین کرده
اند وآن هم، پیوستن به آنها ورفتن به زیر پرچم سرخ که باعقیده وایمان ما نه تنها جوردرنمی
آید، بلکه درتضاد کامل است.
آنها تحت عنوان انقلاب،
جنگی را با مردم مظلوم ما آغاز کرده اند که پایانی برایش دیده نمی شود. آنها بیشترین
جوانان ما را به این جنگ ظالمانه اعزام می دارند وپروا نمی کنند، که سرنوشت آنها
چه خواهد شد؟
ویاهم، جوانان و مردم
مظلوم ما را به زندان انداخته ویا بی رحمانه می کشند؛ و یا تحت عنوان مدافعین
انقلاب، به جبهه فرستاده وازاین طریق نابود شان می سازند.آنها پروای من و توومادروبرادران
کوچکت را ندارند که برسرشان چه می آید.
من آرزودارم تا قبل
ازتصمیم دیگران درمورد خودت، خود درمورد خود وآینده خود وخانواده وکشورت تصمیم
بگیری وبرایم اعلام بداری. باردیگربرایت اطمینان می دهم که هیچ هدف ومقصد دیگری به
غیرازخیرخواهی واحساس مسئولیت دربرابرتو و خانواده ات ندارم. من خود را برایت
معرفی کنم:
من ازموی سفیدان محل شما
هستم؛ و ازنزدیک پدربزرگوارت را می شناختم و به اوعلاقۀ خاص داشتم. ای کاش پدرت
زنده می بود تا مشترکأ در مورد تو وفرزندان خودم وسایرجوانان با غیرت وبا ایمان وطن
تصمیم می گرفتیم ولی حالا هم برایت اطمینان می دهم که مانند پدربزرگوارت آرزوی
مؤفقیت وسعادتت را دارم. چه فرقی می کند، پدرت برادرعزیزومرحومم وتوبرادرزادۀ
محبوبم.
من وپدرت دردوران
تحصیل متوسطه، هم صنف وهم دوره بودیم؛ وبعد ها، پدرت رشتۀ معلمی را انتخاب کرد ومن
دررشتۀ اقتصاد درس خود را به پایان رسانده وازجوانی تا الآن که موهایم سفید گشته
است، وظائف مختلف دولتی را عهده داربودم و دراین اواخربنا برعوامل مختلف، وظیفه
ام را ترک نمودم وحالا قصد آنرا نمودم، تا پایان زندگی ام را درجهاد ومبارزه
صرف نمایم. ( ادامه دارد )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر