برگی ازتاریخ پرازاضطراب و.....
قسمت سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
درست،
دراوج نابسامانیها، درجهان غرب، وازجمله فرانسه ودرزمانی که امید ها برای یک
تغیروتحولی اساسی می خواست کمرنگ ویا به یأس ونا امیدی بدل گردد، درچنین اوضاع
واحوالی، عده ای کثیری ازاقشارمختلف جامعه، چه روحانی وتحصیلکرده، چه مردم با
احساس وبا فرهنگ وچه هم اهل کسبه وبازاری دست دردست یکدیگرداده، مبارزۀ بی امانی
را با قبول سختی ورنج، آوارگی وهجرت، زندان واعدام آغازنموده وبه مقاومت خود ادامه
دادند وتا رسیدن به آرمان وهدف ازپا ننشستند، این حرکت اصولی ومبارزۀ هدفمندی بود
که برای بیرون رفت ازبحران براه افتاده بود، حرکتی که آهسته آهسته مسیرخود را بسوی
کمال گشود.
حرکتی که به عنوان رنسانس ( تولد جدید –
نوزائی – بازگشت دوباره ) ازآن تعبیرمی گردد، باعث گردید تا تحول عظیمی را درسطح
منطقه ( اروپا ) وجهان بهمراه آورد، اگرچه ازاین حرکت برداشتهای متفاوتی صورت
گرفته است وعدۀ آنرا حرکتی درتضاد با ارزشهای دینی ومذهبی وغیره تعبیرکرده اند اما
رویهمرفته این حرکت نه تنها حرکتی ضد دینی ومذهبی نبود بلکه حرکتی گردید، به نفع
دین وارزشهای دینی، واصلاح نا بهنجاریهای که بنام دین وازآدرس دین وسران وبزرگان
دین ودیانت ( راهب ها، اسقف ها وپاپ ها )، برمردم تحیل گردیده بود، دیانتی که نه
تنها هیچ طرح وبرنامه ای سیاسی، اقتصادی واجتماعی مدونی برای جامعه ومردم خود
نداشت، وعلاوتاً با همان شیوه های حکام وسلاطین بی رحم با مردم وملت خود
روبروگردیده ومعامله می کرد ویا درموارد بیشماری همسووهم جهت با سلاطین، با ملت
ومردم خود برخورد می نمود، خواهی نخواهی این چنین پیشوایان ورهبرانی ازامورمردم
ومعضلاتی که مردم به آن مواجه هستند، درحاشیه قرارگرفته وانفعالی عمل می کنند،
دیانتی که فقط به تزکیه ای نفس وبه پاکی روح وصفای اخلاق انسانی اهتمام می ورزد،
وقادرنبوده ونیست تا برزندگی مردم خود اثرگذاربوده وراه حلی برای معضلات اجتماعی
ارائه کند. واما درهرصورت رنسانس حرکتی بود به پیش وانگیزۀ برای یک تغیروتحولی
اساسی درمنطقه وجهان. ازتاریخ وشواهد
تاریخی چنین برمی آید: « نمی توان تاریخ واقعی
رنسانس را مشخص کرد. چه رنسانس شیوۀ اندیشۀ خاص گروهی ازروشنفکران بود که اومانیست
خوانده می شدند ودرسده های پانزدهم وشانزدهم اعتلا یافتند.» « اومانیستهای ایتالیا با دوره بندی تاریخ به سه عصر ( باستان، میانه
ومدرن ) وبا کاربرد استعارۀ « نوزائی » این برداشت را بنیاد نهادند اما بیان
کلاسیک این برداشت، کلاسیک تنها با انتشارشاهکاریاکوب بورکهارت تحت عنوان تمدن
رنسانس درایتالیا درسال 1860صورت پذیرفت. ازدیدگاه این مؤرخ سویسی، همانند مورخ
انگلیسی هم عصرش یعنی {سیموندز}، رنسانی بیانگرنخستین فصل تاریخ مدرن بود وشورش
فرد علیه اقتدارگرائی، جمع گرائی وزندگی زاهدانه درقرون میانه را آشکارساخت.» « رنسانس با ترجیح مسیحیت اولیه برمسیحیت قرون وسطائی، بی شک مستقیماً
راه را برای جنبش اصلاح دین هموارساخت. » « اگرچه
ممکن است درعصررنسانس بی تفاوتی مذهبی به اندازۀ قابل ملاحظۀ پیدا شده باشد، لیکن
تقریباً هیچ کس جهان بینی دیگری بجای جهان بینی مسیحی به طورجدی عرضه نکرد وفقط
شماراندکی درتعالیم اصلی کلیسا آشکارا تردید کردند. با وفاترین اومانیستها، بجای
تضعیف حیات مذهبی انسان درتعمیق آن کوشیدند. پرورش (تقوای حکیمانه وفصیحانه) هدف
اصلی آموزشگران اخلاقی آن عصراز( ویتورنیودافلترتا جان استارم) را تشکیل می داد.
مدارس درکناردستورزبان وعلم بیان ومعانی، علم سوال وجواب مذهبی، دعاهای روزانه
وخطابه های روزیکشنبه را تدریس می کردند ودرسدۀ شانزدهم علم زبانهای ( مقدس)
وقرائت انجیل نیزاغلب بدانها افزوده شد.» « اگرلویی 16 آخرین
پادشاه مستبد ما، اصلاحات معاهدۀ ( تورگو ) را درسال 1776 پذیرفته بود، یا
اگرصادقانه، اتحاد سه قدرت موجود را مهم می شمرد وبا اگربدون هیچ نظرسؤبه جنبش
مشروطه 1791 ملحق شده بود، حوادث تازیخی به گونۀ دیگری رقم می خورد. شاید
دیگرازاضطراب ها ونفاق های دوران اشغال میهن خبری نبود. ازخشونت های دوران وحشت
ترورونیزبیست ودوسال جنگ – که براثرآن، خاک فرانسه کوچکترشد ودرعوض ملل رقیب
خصوصاً انگلستان وآلمان قویترشدند- نیزحذرشده بود. اما مگرمی توان بی هیچ مبارزه وجنگی، ازیک نظام سلطنتی با حقوق الهی
به جامعه ای دیموکراتیک گذرکرد؟ درتاریخ نمونه ای نیست که مثلاً قدرتهای بشری بی
هیچ مقاومتی، ازقدرت مطلقه ای خود گذشته باشند، یا پادشاهی با رغبت قبول کند که
دیگرمستبد نباشد، یا اشراف برترازدیگران نباشند ویا کلیسا ثروت بیشمارونفوذ خود را
با دستمزد کم وحقوق عمومی معاوضه نماید. اگرتحولات دراکثرکشورهای اروپائی، شدت کمتری
داشته، به این علت است که فرانسه پس ازانقلاب، آنرا تقریباً درتمام اروپا بسط داد
وموانعی را که عملاً برسرراه ایجاد نظام های پارلمانی- درکشورهای همچون اسپانیا،
ایتالیا وآلمان- وجود داشت را ازبین برد. فراموش نکنیم که انگلیسی ها، علی رغم
وجود قانون، اززمان ژان سارتر، در1649 پادشاه چارلزاول را گردن زدند وپادشاه جک
دوم را در1688 ازسلطنت خلع کردند. هم چنین، امریکائی ها نیزاستقلال خود را به بهای
جنگی خانمانسوزوخونین به دست آوردند.» ( ادامه دارد )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر